کد قالب کانون لبخند جبهه – محموعه خاطرات طنز جبهه

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان کانون فرهنگی وهنری کریم اهل بیت شهر سلامی و آدرس kanoonemamhassan24.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 446
بازدید دیروز : 28
بازدید هفته : 1468
بازدید ماه : 14404
بازدید کل : 41159
تعداد مطالب : 2939
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

نویسنده : مهدی احمدی واکبر احمدی
تاریخ : شنبه 1 مهر 1402

 

بسم الله الرحمن الرحیم

نماز ميت

بعد از عملیات خیبر 6 – 7 نفر از دوستان آماده شدیم بریم مشهد مقدس زیارت، از جمله دوستانی که با ما بودند، كه چند نفرشون بعداً به شهادت رسیدند، آقای سید یدالله حسینی رئیس دفتر خادم الشهدا، محمد کريمی، دایی محمد بیطرفان حزب‌الله که شعارهای مرگ بر شاه ايشون معروف بود و درجنگ به شهادت رسید، مجتبی بهاءالدینی، خدا روحشان را شاد کند و ما رو هم با اونا مشحور کند، ما رسیدیم به مشهد مقدس، غسل زیارت کردیم و وارد صحن امام رضا علیه السلام شدیم، یه مرده تربتی آوردند نماز میت بهش بخونند، منم اون دوران حدود 18 سال داشتم، بار اوّل بود می¬خواستم نماز ميت بخونم و نمی دونستم نماز ميت چه جوری هست، به دوستان گفتم بریم پشت سر این مرده نماز بخونیم، حدود 30 نفر ایستاده بودند ما هم 6 نفر بودیم به جمع اون بندگان خدا اضافه شدیم، حاج‌آقا جلو ایستاد، مثل نماز مغرب و عشاء و صبح گفت: الله‌اکبر، ما هم گفتیم الله‌اکبر و ایستادیم به نماز شروع کرد به نماز مرده خوندن و رفت تو تکبیر دومش، گفت: الله‌اکبر، من رفتم رکوع، مرتب می¬گفتم سبحان‌الله! سبحان‌الله! سبحان‌الله! دیدم همه دارند می خندند و رفقاي ما پشت‌سرمون قاه قاه مي‌خندند، ما پاگذاشتیم به فرار تو حرم امام رضا علیه السلام، صاحب‌مرده اومد دنبال ما، گفت تو مرده مارو از بین بردی!

عنايت امام زمان عجل الله فرجه الشریف در دعاي كميل

ايّام عملیات طریق القدس، لشگر 17 که بچه های قم بودند، مقر و پادگان نداشت و نیروها بین بچه های اصفهان یا تهران تقسیم بودند، از جمله اون محلي که ما بودیم 5 – 6 شهر ایران، مثل قم، اصفهان، تهران و نجف آباد و… بودند، آقای فخرالدین حجازی سخنران مجلس شب جمعه بود، چراغهاي سینما (محل برگزاري مراسم) رو خاموش کردند و دوسه تا چراغ بعداً روشن کردند و یکی جلوی شخصي كه می خواست دعای کميل رو شروع بکنه،‌ ما از غروب برای اجرای برنامه شب نشسته بوديم، بچه های نجف آباد و اصفهان پذیرایی سالن را به عهده داشتند. قند را دست ما دادند، چایی رو که دو – سه به ما رِسوند، مسئول تدارکات سالن گفت آقا چاي دادن قطع.
بچه های تهران با نوای شیرین تهرانی خودشون دعای کمیل رو شروع کردند، همه تو حالت عرفان و گریه، دعا به نقطه ای رسید که توی ظلمت نفسی بود، داشت او مداح تفسیر می کرد که خدایا من با هوای نفسم ظلم کردم، خدایا اشتباه کردم، هر چند خطا کارم امشب اومدم تو این وادی بچه ها، تو خطای من رو ببخش، گناه من رو ببخش، تو همین حال که همه گریه می کردند و تو حال خودشون بودند، یِهُوْ ما دیدیم از بالای سینما، پله دوسه تا به ته سالن سینما مونده، دیدیم یکی از دوستان قمی همچین کرد: آی رزمنده ها، امام زمان به من چایی داد! منم كه جلوي سن سينما بودم، دیدم قند دستمه، داد زدم: قندشَم به من داد! اون بالايي‌ها که جلب توجه این بابا شده بودند، فرياد مي‌زدند: یابن الحسن! یابن الحسن! یابن الحسن! اونايي هم که پايين بودند، جلب ما شده بودند.

روحيه دادن به سرباز زخمي

بعد از عملیات کربلای 8 ما جز گردان حضرت معصومه بودیم، 4 شب تو خط عراق، تو کانال دوئیجی بوديم، یه جائی هم بود به نام سه راهی مرگ معروف بود، شبی که من وارد شدم ساعت حدود 2 نصف شب بود، صبح شد ما اومدیم دوشکا و خمپاره¬ها و قناصه-هامون رو مستقر بکنیم، آتش یه مقداری سبک شده بود. همینطور که توی خط، بین دو خاکریز پائین می¬رفتم، یکی از این نیروهایی که 15، 16 سال هم بیشتر نداشت، گفت: حسن‌آقا بگو من چکار کنم؟ گفتم: تا آتش كَمِه، برای خودت چند تا گونی بذار پشت دژ، توی کانال نمی¬خواد بری. گفت: چَشم، ما یه مین گوجه ای جلوی پامون بود، گفتیم: بزنیمش بره کنار ، پابزاریم روش… . پيش خودم گفتم: ولش کن، کاری به ما نداره ماهم كاري بهش نداشته باشيم. به این نیروي تحت امرمون گفتم: كاري با من نداري؟ گفت: نه حسن آقا. ما یک قدم از این بنده خدا رد شدیم بریم باقی نیروها رو ببینیم چکار مي‌كنند، ي‍‍‍ِدفعه صدا بلند شد: «بُوم» ما به خیالمون خمپاره 60 اومد، برگشتیم ديديم رو همون مین پاگذاشته، گفتیم: چطور شدی مهدی؟ گفت: حسن آقا ببین … . این پا و پوتین رو کنده بود به پوست آويزون بود، بچه بود و طاقت زيادي هم نداشت، گفتم به بچه ها بَرِش دارید بگذاریدش توی کانال تا من برم و برگردم. ما رفتیم ته خط برگشتیم، دشمن شروع کرد به ریختن آتيش، خمپاره همینطور می اومد، ما رسیدیم بالای سر نیروی خودمون، خُب وقتی فرمانده می رسه بالا سر نيروي زخميش، نيرو خواسته‌هايي داره، باید دلداریش بده که یِکم تحمل کن، اشکال نداره، الان آمبولانس می¬ياد، اگر امدادگره، پاش رو درست کنه، یِهُو اون نيرومون به ما همچین کرد، حسن‌آقا دردم زیاده، چکار کنم؟ مام باید می گفتیم: چیزی نیست جونم، عزیزم، گفتم : اَشهَدْتُ بگو جونم، اشهدتُ بگو جونم، یه نگاه چپي به ما کرد، گفتم: بگو حسین! حسین‌جون! اشهدتو بگو كه گفتيم فكر كرد داره ميره روبه شهادت.

فيلتر ماسك در حمله شيميايي

چهار روزی توی اون خط بودیم، روز چهارم، گردان سیدالشهدا علیه السلام می خواست خط رو از ما تحویل بگیره، گردانی که 4 شب نخوابیدیم، از آتیش دشمن و… .
ما توی كانال عراقي‌ها بودیم و از اونجایی که گِرای سنگرهاش رو داشت، سه راهی مرگ مي‌گفتند و اونجا معروف بود. من یادم نميره، این جمله لاحول و لا قوه الا بالله که 7 مرتبه می گَند بخونيد برای خودتون، ما 6 تاش رو خوندیم، هفتمی را اومدیم بخونیم، یه خمپاره اومد توی کانال، اونجا بچه های تهران توی سنگر بودند 4 تا جوون مثل دسته گل پرپر شدند، شاید هَمَشون رو جمع می کردی یک گونی 30، 40 کیلویی بیشتر جا نمی‌گرفتند.
من سر ستون بودم، نیروهای رو کشوندیم با آقای دلپاک و آقای خجسته تو سالنهای 5 طبقه خرمشهر، نماز مغرب و عشا خونده شد، شام خورده شد، خسته اومدیم یه خورده‌ای استراحت کنیم، ساعت حدود 1 بعد از نصف شب بود ما دیدیم تویوتای گردان داره بوق بوق می زنه، صدای آقای حاج علی مالکی و آقای محسن دلپاک  و سید جواد موسوی بلندِه که بچه ها از سنگر سریع بیاند بیرون از ساختمان و برند بالا و ماسک و بند و بساطشون رو بردارند، دشمن شیمیایی زده، هر موقع این عراق كم می آورد، اقدام به شیمیائی می کرد. ما دیدیم بوی شیمیائی توي فضاي 5 طبقه پيچيده، توی اون تاریکی تا بچه‌ها این صدا را شنیدند، مي‌خواستند برند بيرون، سرها مي‌خورد به سقف و … و بوتوی ریه ها می رفت، ما توی اون تاریکی اومدیم ماسک رو با یه چیزی برداشتیم، اومدیم از توی زیرزمین بریم بالای ساختمون بایستیم یکی از این دوستان گفت که خجسته بده ببینیم این پوزبند رو (پوزبند یعنی همون ماسک) این ماسک رو گرفت و زد و فیلترشو زد و ما هم ماسک رو زدیم توی اون تاریکی یه چیزی برداشتیم هی فيلتر را مي‌پيچوندم ولي بسته نمي‌شد، گفتم: اصغر! گفت: چیه؟ گفتم: دارم خفه می شم، این بسته نمی شه، گفت: بده ببینم، ما بهش دادیم و هي خواست ببنده ولي نشد، يه نگاه کرد و گفت: حسن! اینکه کنسرو ماهیه!؟ خلاصه ماسک رو برداشتم، گفتم: دارم خفه می شم، اومدیم بالای ساختمون، نمی  تونستم لب چین رو بگیرم برم بالا، دستِ ما رو گرفتند، یه چفیه آب زدند فوری و ما گذاشتیم در دهنمون، ما وقتی از پشت اونها رفتیم دیدیم قبضه های شیمیائی كاتيوشا داره از اونطرف اروندکبیر و اروندصغیر همینجور می زنه عقبه خط مارو.همین کشورهایی که امروز مدعی جهان بشریتند، ما بشر نبودیم؟ توی حلبچه اینها بشر نبودند؟ اینها انسان نبودند؟ کدوم کنفرانس گفته که شیمیائی می تونند بزنند؟ همه‌جا می گویند ممنوعه! ولی ما وقتی رفتیم از اونجا که عبور بکنیم، بچه های جهاد كه نمی دونم از کدوم استان کشور بودند، زیر این پلهای جاده رفته بودند پناه گرفته بودند، حدود 30، 40 نفر زیر پل-های جاده، این بمب شيميايي صاف در این سنگر خورده بود، 40 تا جوون، پیرمرد، نوجوون، شاید هم بیشتر بودند، همونجا در اثر این گاز شیمیایی دستها همه چلمبه شده بود، همه پاها جمع شده بود، از گاز شیمیائی خفه شده بودند و به شهادت رسیده بودند. اینها اینجور در جنگ با ما معامله کردند.

شهدا، داوطلبان شهادت

خدا امام را رحمت کنه، گفت: این جنگ ما را تاریخ بعد ها می فهمه، این مظلومیت جنگ ما بعدها دنیا می فهمه که چه خبر بوده، جنگ ما واقعاً هم حالا همینجور شد، شهدا کار خودشون رو کردند، حالا ما باید چکاره باشیم؟ ما پیغمبر صلوات الله علیه را ندیدیم، امام حسین علیه السلام را ندیدیم، ولی یک سيدی از پاره تن پیغمبر صلوات الله علیه را این بچه ها دیدند، تو همین عملیات بستان می گفتند: ما 15 یا 20 تا نیروی داوطلب می خایم، دشمن میخواد بعد از باز پس گیری خط سوسنگرد بستان اقدام يه پاتک شدید بُکُنِه و منطقه را پس بگیره، شب تولد آقا موسی ابن جعفر علیه السلام بود، من رو توپ 106 بودم، اومدند داوطلب میخواستند برای زیر پل سابله، وقتی داوطلب می خواستند حدود شاید 500 تا رزمنده داوطلب شدند، 500 تا بسیجی برای شهادت، یعنی قربانی بِشَن برای لشگرهای دیگه، تیپ های دیگه، گردانهای دیگه. دشمن می خاد از این پل عبور کنه و بياد مثلاً بستان، سوسنگرد يا بیاد همون دهلاویه که دکتر چمران به شهادت رسید، یا خود سوسنگرد را بازپس بگيره. بايد چندتا آرپی‌جی‌زن، چندتا تیربارچی، چندتا تک‌تیرانداز، مهمات بگيرن و برند زیر پل سابله قرار بگيرن، بی‌سیم هم در سکوت کامل، اطلاعات داره می بينه، تا دیدبان یا هرچی خبر بده که این ساعت که ما دستور می دیم از زیر پل بیائید بیرون. دشمن دارای با گارد ریاست جمهوری که هر وقت شکست سنگین مي‌خورد، بهترین نیروش را که گارد ریاست‌جمهوری بود وارد عمل می کرد. بیسیم روشن می شه، تانکها ميان جلو از پل عبور می کنن، نیروی پیاده هم ميان یه مقداری روي پل، كُدي را اعلام ميكنه، مثلا فقط می گه 50،50 که حرکت کنن از پل بیان بیرون، دستور هم داده بودن اولین کاری که می کنن اون آرپی¬جی-زن تانک وسط پل را بزنه، یا سرپل، یا وسط پل، هرکدوم زده شد، متوقف می شه، نیرو نه دیگه می تونسته بیاد جلو، نه می-تونسته برگرده عقب. تانک وسط پل زده می شه. حدود 15 تانک منهدم میکنن، حدود 350 – 400 نفر، با کم و زیادش، درجه‌دار یا از بهترین سربازهای آموزش‌دیده نیروهای حزب بعث عراق را به اسارت می گیرن و حدود 200 – 300 نفر را هم به درک واصل کردند.
اینها توی کربلا نبودند ولی الهام گرفتند، میان جان را فدا می¬کنن برای چی؟ برای اسلام. حالا چندتاشون به شهادت رسیدن من نمی¬دونم ولی داوطلب حدود 500 نفر بودن
همون شب عملیاتش که می¬گن رو مین، روی مین، دشمن خاکریز اول رو خالی کرد، خاکریز دوم را رفت موقعیت گرفت. توی کانال اول همينجور مين پاشيده‌بود، اون موقع ما لشگر مستقلی نداشتیم، بچه¬هایی که جزء لشگر علی ابن ابی طالب علیه السلام بودند وقتی که توی این کانال می¬اُفتَن، روی این مينها بعضی¬هاشون می-دُوَن، چندتاشون شهید می¬شن. من صبح که می¬خواستم وارد خط بشم، اومدم توی موانع میدان مین، دیدم بچه‌ها مثل دسته‌گل پرپر شدند و روی موانع دشمن افتادن، بعضی¬ها تکه تکه، بعضی¬ها آش و لاش، بعضی بدن¬ها قطعه قطعه، اینها کی بودند؟

اخراجي گردان

والله به حضرت عباس علیه السلام اینها را به تاریخ نمیشه نوشت، با قلم نمی‌شه شجاعت بعضی از این بچه ها رو بیاری. یکی بود به نام مهدی يتيم‌لو، اصفهانی الاصل بود، بچه اصفهان بود ولی از قم با ما اعزام شده بود. این از همونهایی بود که می خواستن از گردان اخراجش کنند و بچه تُخْسی بود. رفته بود در پادگان ارتش، سیمهای راپل كه برای آموزش دافوس و اینها هست، این می رفت روی این سیمها یک حرکاتی می کرد كه فرمانده پادگان اومده بود به این مهدی همچين میکرد، شما کجا دوره دیدي؟ گفت: من بار اولمه اصلاً این سیمها را دیدم. گفت: تو این حرکتها که روی این سیمها انجام ميدي کار استادان جنگ دافوسه که کارشون اینه.
بسکه نترس و تخس بود، فرمانده مسئولان گردان این رو میخواستن بیرون کنن، ما قبل از اینکه بریم آموزش این رو می-خواستن اخراجش کنن، اومدیم ضامنش شدیم پیش فرمانده گردان آقای آخوندی، گفتيم: آقا این تخس هست ولي چیزی نداره. گفت: بارها می خواسته پادگان رو بهم بریزه، گفتم: پادگان رو كی میخواد بهم بریزه؟ نگهش دارید به درد میخوره. اون هم گریه میکرد و میگفت: من کاری که نکردم، فقط همین کارها رو کردم! میخوام این رو بگم می اومد جوری روی این سیمها میخوابید، 500 متر راه را شیرجه می زد و وسط سیمها را میگرفت پشتک‌وارو میزد يا روی سیم بلند میشد، مثل توی فیلمها، روی سیم یه‌پا یه‌پا می دوید یِهُو پشتک میزد و سیم رو میگرفت، حالا فاصله سیم تا زمین 50 يا 100 متر بود، افسر ارتش میگفت: این کجا آموزش دیده؟ میگفتم: هیچی، ماشاءالله این زرنگه.
این بنده خدا شب عملیات رشادت خودش را نشون داد، شب عملیات همین شخص مياد تو کانال، تو میدان مین، می اُفته و می غلطه، تکّه تکّه میشه، که خودشون می‌گفتن: احسنت! مرحبا! چیزی از این مهدی باقی نمونده بود. جهت شادی روح همشون صلوات ختم کنید.

كرامت امامزاده

وقتی ما فاو را گرفتیم دشمن یک تحرکی که داد مهران را گرفت، امام گفت: مهران بايد آزاد بشه. بنده نبودم ولی نقل می کنم از تقی عابدی، میگفت: ما مهران را آزاد کردیم و اومدیم جلوی دشمن، حرکات دشمن را دفع کنیم، گفت آتیش شروع شد و نیروها تعدادی به شهادت رسیدن، عده ای هم مجروح شدن، تو خط فاصله نيروها با هم زیاد شده‌بود. میگفت: من آرپی‌جی میزدم، موسی آب‌پيكر تیربارچی بود یا اینکه برعکس بود، با چندتا نيرو جبهه را پوشانده بودیم، تانك‌ها ما رو مستقیم می زدند.
– گفتم: موسی!
– گفت: چیه؟
– این امامزاده رو که می‌بینی؟
– آره
(نمی‌دونم دوستان رفتن یا نه؟ یه امامزاده در مهران هست، غیر اون امامزاده‌ای که نیروها و اتوبوسها توش می ایستادند که توی جاده ایلام بود.
– ¬گفت: خُب چیکار کنم؟
– گفتم: میری راست این امامزاده می شینی دست به دعا برمی داری. ببخشید موسی هم ساده، خدا رحمتش کنه،
– گفت: چشم آقا تقی، هرچی شما بگی.
ما شروع کردیم به آرپی‌جی زدن و یکجا هم آرپی‌جی میذاشتیم زمین، می رفتیم تیربار دست میگرفتیم یا تک تیراندازی میکردیم يا می پریدم اونطرف با بچه های دیگه موضعی به دشمن نشان دادیم که نیرو توی خط هنوز زیاده. خُب موسی هم رفته‌بود نشسته‌بود رو بروی امامزاده، میگفت: امامزاده که نمیدونم نوه کدوم امام هستی! هرکي هستی دشمن داره فشار به ما مياره، تو رو به حق هرکي هستی، یه نگاهی بکن، آتيش یکم سبک بشه، ما یه نفس بكشيم، یه چُپُقی پرکنیم، همینطور كه داشته دعا میکرده، یه توپ دشمن صاف میاد میخوره روی گنبد امامزاده! گفت: ما یِهُو همینطور که داشتیم تیربار میزدیم نیروهای دشمن هِی عقب جلو میکرد، دیدیم یکی زد پس گردنم و گفت: آتقی!
– گفتم: چیه؟
– گفت: نگاه کن، امامزاده ای که نتونه خودشو حفظ کنه من و تو رو هم نمي‌تونه.
– گفتم: پس موسي آرپي‌جي رو بردار خودمون مقابله مي‌كنيم.

فرار در نماز جماعت

در عملیات والفجر 2، یه پیش‌نمازی داشتیم به نام حاج‌آقای جمکرانی بود، این همراه گردان از گیلان‌غرب که ما اعزام شدیم توی منطقه عملیاتی حاج‌عمران – پیرانشهر داخل خاک عراق، این روحانی با ما بود و آدم بسیار با سواد، خوب، شجاع و دلیر. فرماندهان گردان ما، اسم گردان رو علی ابن جعفر گذاشتن و خیلی هاشون ت. همين گلزار شهداي علي‌ابن جعفر دفن شدند بعد از اون حرکتی که روی اون قله های سربه فلک کشیده خاک عراق و کوهستانها از خودشون نشون دادن.
هر جنگی مال خودش یک آموزش و نيروي مخصوصي می خواد، هر لشگری مال خودش مثلاً نيروي زمین صاف، لشگر کوهستانی براي کوهستان، جنگ نیمه کوهستانی لشکر نيمه کوهستانی باید وارد عمل بشه ولی الحمدلله سپاه اسلام جوری بود که بچه هایی که امام پرورش داده بود که امام میگفت: جبهه ها دانشگاه انسان سازی است واقعاً همین بود دیگه، گیر نمی¬دادند اینجا جبهه خوزستانه، جبهه میانیه يا اینجا کردستانه، هرچند آموزش نديده‌بوديم ولي نيروي همه‌جور آموزش‌دیده‌ بودیم. گرچه تاکتیک نظامی وارد نبودیم ولی از لحاظ اون ایمانی که به هدف داشتیم، خیلی مقیّد بودیم.
اومدند گردان را بردند جهت بازدید از خط، که شب گردان علی ابن جعفر وارد عمل بشه روی قلّه 2520، مأموریت ما نقطه¬ای بود که 2 ساعت مونده به عمليات اومدند مأموریت ما رو تغییر دادند به بچه های قم، حالا رفتن شناسایی کردن، گفتن بچه های قم باید بیاین توی این نقطه. ما وارد منطقه شدیم ساعت حدود 10 شد از منطقه نَقَدِه عبورمون دادند تو منطقه اول تاکتیکی عملیاتی پیادمون کردن، تمام مسئولا رفته‌بودند جهت بازدید خط، هیچ‌کس نبود، من بودم و نیرو¬های بسيجي
حاج‌آقا گفت: وقت اذانه، یکی از بچه ها بلند شد به اذان گفتن و حاج‌آقا اومد گفت بایستید به نماز جماعت! گفتم: حاج‌آقا!
– گفت: چیه کُرزِه بُر جان؟
– گفتم: می¬گم اینجا منطقه عملیاتیه.
– گفت: خُب باشد (همینطور با لحن كتابي خودش)
– گفتم: مگه نمی بینید هواپیماها اومدن دور زدن رفتن، اینها اومدن برای شناسائی.
– گفت: کرزه برجان!
– گفتم: بفرما جانم!
– گفت: امام حسین در سرزمین کربلا عین نماز ظهر ایستاد به نماز جماعت، نماز اول وقت را خواند،
– چه‌کنم حاج‌آقا؟ منطقه نظامیه!
– من می ایستم به نماز، میل خودته
ایستاد و جانمازش رو انداخت و منم وایستادم دو تا نماز دو رکعتی فرادا رو خوندم و گفتم الله‌اکبر! شوخی نی حاج‌آقا. ما رفتیم سينه یه تپه نشستم، کنار جاده پاهامو انداختم روهم، حالا حاج‌آقا رو داریم تماشا می¬کنیم، حدود 170 تا 180 تا بچه های بسیجی هم پشت سر حاج‌آقا نماز ظهر و عصر جماعت مي‌خونن، نماز ظهر را خوند و سلام داد، قامت رو گفت و نماز عصر رو بَست؛ الله‌اکبر! وایساد به نماز، یه وقت دیدیم از فاصله 4، 5 کیلومتر اونطرف تر همون سه تا هواپیما راهشونو کشیدن دارن میان، به خود ابالفضل 10 مرتبه گفتم: یا ابالفضل! چی می خواد بشه؟ حاج‌آقا تو قنوت بود، خودِشَم داره صداي هواپيما رو می فهمه، دیگه از اون فاصله ای که داره نزدیک به ما می شیه، رَبَّنا …، الله‌اکبر! رفت رکوع و آمد بالا و رفت سجده، سجده اول و سجده دوم، الحمدلله! هواپیما شیرجه گرفت طرف گردان، حاج‌آقا عبارو بداشت و دويد كف بيابون! حاج‌آقا وایسا! وایسا! نمازتو بخون، نماز جماعت! گفت كرزه‌برجان حالا وقت شوخی کردن نیست، جان را بايد حفظ كرد. وقتی هواپیما بمب رو انداخت ما سر جاده بودیم، بین شیار و جاده اومد پائین، یعنی تقریباً 3 – 4 متری شیار خورد زمین، ما يه مجروح دادیم، خدا رحم کرد! قربون حضرت عباس برم، اگر این راکت صاف می¬آمد میون این گردان، خُب این چطور می¬شد؟ همه گردان مجروح می¬شدند یا اکثرشون به شهادت می¬رسیدند.

تيمم با خاك نرم در كوهستان

بعضی دوستان خیلی حساسند به نماز خوندن، در جنگ می گن نمازت رو فرادا بخون و ادامه جنگ بده، اگر وقت داری اجازه فرماندرو بگیر، پوتین رو در بیار و بخون، اگر می گه نه، با همون پوتین نظامی نمازت رو بخون و برو.
وقتي ما خط رو گرفتيم و درگير بوديم، یکی تو اون گیر و دار كه بچّه ها تو موانع افتادند، 40 تا شهید دادیم، بیشتر از 30 تا مجروح شاید شده بودند، خط در روز شکسته شد، تقریباً میگم یعنی شفقه صبح مونده‌بود که خورشید می¬خاست یواش یواش بيرون بیاد، ما خط رو شکستیم هنوز مثلاً 7، 8، 10 دقیقه به تیغه آفتاب بود که آفتاب در بیاد، دیدم یه بنده خدایی به نام آقای رضایی گفت: حسن جون!
– گفتم: چیه؟
– گفت: می خوام خاک نرم گیر بیارم تیمم کنم، نماز بخونم.
– گفتم: بابا برو بزن روی این سَنگا، یه جایی تیمم کن نمازِتو بخون.
– گفت: نه من خاک نرم می خام.
– حالا من خاک نرم از کجا مال تو گیر بیارم؟ برو نمازِتو بخون. یهو ما دیدیم اون سنگری که تیربار مقابِلِشِه، خاك نرم هست، صداش زدم آقای رضایی!
– گفت: چیه؟
– گفتم: بیا این خاک نرم.
– گفت: راست می گی؟
موانع رو از دستش دراورد و زد توی خاک و پیشونی و دست، کار ندارم، نمازش رو خوند کار نداریم، یهو دیدم یه ساعت از خاك بیرونه، همون عراقیه است که با آرپی جی زدیمش منهدمش کردیم، این دَمَری افتاده بود لباسش پُرِ خاکه. رفتم گفتم: آقا رضایی! چه نماز با برکتی خوندی! گفت: چطور؟ گفتم: بیا جلو، با باسَن عراقی تیمم کردی و گفتي به! به! چه خاك نرمي!

كرامت امام حسين علیه السلام

یه چیزی هم از امام حسين علیه السلام و حضرت ابالفضل علیه السلام بگم، آدم که اولش که میره كربلا خواسته هایی دارد و با گریه هم میگه، بنده‌خدايي میره طرف حرم حضرت امام حسین(ع)، بنا می‌کنه گریه کردن و راز و نیاز و یه نامه هم مینویسه، می اندازه تو ضریح امام حسین علیه السلام ، 17 تا خواسته داشته، آخرین بند خواسته اش توفیق شهادت بوده، زن خوب و ماشین خوب، پول خوب و … خلاصه میندازه تو ضریح، زیارت امام حسین علیه السلام كه می خونه، میاد بره خدمت آقا ابالفضل علیه السلام، به محض اینکه از در حرم امام حسین علیه السلام 4 قدم اومد بیرون، یه بمب منفجر میشه. اين بنده‌خدا می‌دوه تو ضریح آقا ابالفضل علیه السلام ، می گه آقا جون دستم به دامنت! به داداشت بگو کاغذ و برعکس گرفتی شهادت بند آخرش بود.
خدا ان شاءالله نصیب همه¬مون کربلا و نجف و سامرا و کاظمین بکنه صلوات ختم کنید.

منبع : سایت روایتگر


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





موضوعات مرتبط: دفاع مقدس