کد قالب کانون ریشه ضرب المثل خدا شری بدهد که خیر ما در آن باشد

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان کانون فرهنگی وهنری کریم اهل بیت شهر سلامی و آدرس kanoonemamhassan24.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 31
بازدید دیروز : 1672
بازدید هفته : 5191
بازدید ماه : 27880
بازدید کل : 54635
تعداد مطالب : 2939
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

نویسنده : مهدی احمدی واکبر احمدی
تاریخ : سه شنبه 14 شهريور 1402

تاریخ پیدایش امثال و حکم به مدت ها پیش بر می گردد چنانچه از قدیم الایام جملات و ماجراهایی وجود داشتد که بخاطر یک اتفاق بازگو می شدند و ربطی به این اتفاقی که افتاده بود داشته است،تا پیش از این تاریخچه ضرب المثل هایی راکه با عنوانی رواج داشته اند بررسی می کردیم اما در این مطلب قصد داریم خوده ضرب المثل را ریشه یابی کنیم و ببینیم تاریخچه ضرب المثل چیست.

ضرب المثل
 
ضرب المثل

ماجرای ضرب المثل خدا شری بدهد که خیر ما در آن باشد

 

مورد استفاده:

به افراد طمعکاری گفته می شود که به هر طریقی دنبال سود بیشتری هستند.

داستان ضرب المثل:

روزگاری، مردی در شهری قاضی بود. این مرد تمام سعی و تلاشش را می کرد که با عدل و داد به قضاوت بپردازد و حقی را ناحق نکند این همه عدالت به کام عده ای از ثروتمندان و زورگویان شهر که قبلاً به واسطه ثروت و نفوذشان از زیر بار قانون فرار می کردند خوش نمی آمد. یک روز یکی از ثروتمندان شهر که کینه ی بدی هم از این قاضی در دل داشت، تصمیم گرفت یک شب وقتی قاضی خواب است به او حمله کند و او را در خواب بکشد.

یکی از زورگویان شهر هم که در دادگاه توسط این قاضی به دزدی محکوم شده بود، تصمیم گرفته بود به خانه ی قاضی برود و گاوش را بدزدد.

قاضی که از تصمیمات آنها خبر نداشت آن روز هم مثل همیشه وقتی کارش تمام شد، به طرف خانه اش رفت اول وارد طویله شد، آب و علوفه ی تازه برای گاوش ریخت. بعد موقع اذان مغرب شد به مسجد رفت نمازش را خواند و بعد به خانه برگشت، قاضی پیش زن و فرزندش بود تا اینکه شامش را خورد و کم کم آماده شد برای خوابیدن. در کوچه آن دو نفر منتظر بودند تا قاضی و خانواده اش بخوابند و آنها نقشه های خود را عملی کنند. یکی می خواست قاضی را با خنجری که داشت تکه تکه کُند و مرد دیگری می خواست گاو قاضی را که همه ی دارایی او بود بدزدد.

این دو مرد که یکدیگر را می شناختند در کوچه یکدیگر را دیدند مرد زورگو از دیگری پرسید:اینجا چه کار می کنی؟ مرد ثروتمند گفت:آمده ام تا قاضی را بکُشم. خیلی مرا اذیت کرده! تو اینجا چه کار می کنی و مرد زورگو پاسخ داد مگر مرا کم اذیت کرده آمده ام تا گاوش را بدزدم.

بین این دو نفر سکوت عمیقی حکم فرما شد هرکدام از آنها با خود فکر می کردند که اگر آن یکی کارش را زودتر انجام بدهد، می تواند کار فرد دیگر را خراب کند. اگر گاو زودتر دزدیده شود، ممکن است سروصدایی ایجاد کند و قاضی از خواب بیدار شود و اگر قاضی را زودتر بکشند ممکن است همه بیدار شوند دیگر نشود به طرف طویله رفت و گاو را دزدید.

با این فکر مرد زورگو رو کرد به مرد ثروتمند و گفت:ای رفیق! تو می خواهی قاضی را بکشی! بگذار من اول گاوش را بدزدم بعد تو قاضی را بکش.

ثروتمند گفت:زرنگی؟ اگر موقع دزدیدن گاو حیوان سروصدا کند و همه را بیدار کند چی؟ تو صبر کن من قاضی را می کشم بعد تو برو گاوش را بدزد.

زورگو که خیلی هم قلدر بود گفت:تو مگر حرف حساب سرت نمی شود می گم نمی شه اول من می رم گاوش را برمی دارم بعد تو برو و او را بکش. ثروتمند که خیلی هم عصبانی بود، خنجرش را از غلاف کشید و گفت:تو حرف حساب سرت نمی شود. من اول قاضی را می کشم و الا ممکن است با این خنجر تو را بکشم. و کم کم دعوا و سروصدای مرد زورگو و مرد ثروتمند بالا گرفت.

قاضی و خانواده اش در کمال آرامش خوابیده بودند که از صدای دادوبیدادی که از کوچه می آمد از خواب بیدار شدند قاضی چراغی روشن کرد تا ببیند بیرون چه خبر است. زورگو که متوجه روشن شدن چراغی در خانه شد فهمید قاضی بیدار شده، فریاد زد قاضی بیا که این مرد می خواست تو را بکشد. مرد ثروتمند که اوضاع را اینگونه دید برای اینکه از خود دفاع کرده باشد فریاد زد قاضی بیدار شو که این مرد آمده تا گاوت را بدزدد.

همسایه های قاضی با شنیدن این سروصداها به کوچه آمدند تا ببینند در کوچه چه اتفاقی افتاده. هرکدام از همسایه ها برای اینکه از خطرات احتمالی جلوگیری کنند، چوب و چماقی با خود آورده بودند.

مرد ثروتمند و زورگو که متوجه شدند بدجور آبروی خودشان را برده اند، خواستند از مهلکه ای که خودشان برای خودشان ساخته بودند فرار کنند، ولی مردم راه را از هر طرف بر آنها بستند و آنها گیر افتادند.

فردای آن روز آن دو مرد را به محکمه آوردند تا قاضی حکمی برای مجازات آنها صادر کند. قاضی گفت:دعوا همیشه بد بوده و کار درستی محسوب نمی شود ولی این دعوای شما به قیمت زنده ماندن من تمام شد. در دعوای شما خیر و نیکی برای من بود. اگر شما دیشب دعوا نمی کردید من دیشب به قتل رسیده بودم و گاوم که کل دارایی من است به سرقت رفته بود.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





موضوعات مرتبط: ریشه ضرب المثل
برچسب‌ها: ضرب المثل شناسی