اشعار فردوسی در مورد ایران
سیاوش منم نه از پریزادگان
از ایرانم از شهر آزادگان
که ایران بهشت است یا بوستان
همی بوی مشک آید از بوستان
سپندار پاسبان ایران تو باد
ز خرداد روشن روان تو باد
ندانی که ایران نشست من است
جهان سر به زیر دو دست من است
هنر نزد ایرانیان است و بس
ندادند شیر ژیان را به کس
همه یکدلانند و یزدان شناس
به نیکی ندارند از بد هراس
دریغ است ایران که ویران شود
کنام پلنگان و شیران شود
همه جای جنگی سواران بدی
نشستن گه شهریاران بدی
چو ایران نباشد تن من مباد
بر این بوم و بر زنده یک تن مباد
همه روی یکسر به جنگ آوریم
جهان بر بد اندیش تنگ آوریم
ز بهر بر و بوم و پیوند خویش
زن و کودک وخرد و فرزند خویش
همه سر به سر تن به کشتن دهیم
از آن به که کشور به دشمن دهیم
شعر فردوسی در مورد کوروش کبیر
در این خاک زرخیز ایران زمین
نبودند جز مردمی پاک دین
همه کیششان مردی و داد بود
وز آن کشور آزاد و آباد بود
چو مهر و وفا بود خود کیششان
گنه بود آزارِ کس پیششان
همه رهرو راه یزدان پاک
همه دل پر از مهر این آب و خاک
پدر در پدر آریایی نژاد
ز پشت فریدون نیکو نهاد
بزرگی به مردی و فرهنگ بود
گدایی در این بوم و بر ننگ بود
کجا رفت آن دانش و هوش ما؟
که شد مهر میهن فراموش ما
که انداخت آتش در این بوستان؟
کز آن سوخت جان و دل دوستان
چه کردیم کین گونه گشتیم خار؟
خرد را فکندیم این سان ز کار
نبود این چنین کشور و دین ما
کجا رفت آیین دیرین ما؟
به یزدان که این کشور آباد بود
همه جای مردان آزاد بود
در این کشور آزادگی ارز داشت
کشاورز خود خانه و مرز داشت
گرانمایه بود آنکه بودی دبیر
گرامی بد آنکس که بودی دلیر
نه دشمن دراین بوم و بر لانه داشت
نه بیگانه جایی در این خانه داشت
از آنروز دشمن بما چیره گشت
که ما را روان و خرد تیره گشت
از آنروز این خانه ویرانه شد
که نان آورش مرد بیگانه شد
چو ناکس به ده کدخدایی کند
کشاورز باید گدایی کند
به یزدان که گر ما خرد داشتیم
کجا این سر انجام بد داشتیم
بسوزد در آتش گرت جان و تن
به از زندگی کردن و زیستن
اگر مایه زندگی بندگی است
دو صد بار مردن به از زندگی است
بیا تا بکوشیم و جنگ آوریم
برون سر از این بار ننگ آوریم
بیاریم باز آب رفته بجوی
مگر زان بیابیم باز آبروی
گر ایوان ما سر به کیوان برست
ازان بهرهٔ ما یکی چادرست
چو پوشند بر روی ما خون و خاک
همه جای بیمست و تیمار و باک
بیابان و آن مرد با تیز داس
کجا خشک و تر زو دل اندر هراس
تر و خشک یکسان همی بدرود
وگر لابه سازی سخن نشنود
دروگر زمانست و ما چون گیا
همانش نبیره همانش نیا
به پیر و جوان یک به یک ننگرد
شکاری که پیش آیدش بشکرد
جهان را چنینست ساز و نهاد
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
ازین در درآید بدان بگذرد
زمانه برو دم همی بشمرد
چو زال این سخنها بکرد آشکار
ازو شادمان شد دل شهریار
ز مادر همه مرگ را زادهایم
برینیم و گردن ورا دادهایم
پرستنده هر جای برپای دید
چنین گفت کای دادگر یک خدای
به خوبی توی بنده را رهنمای
مبادا جز از داد آیین من
مباد آز و گردنکشی دین من
همه کار و کردار من داد باد
دل زیردستان به ما شاد باد
گر افزون شود دانش و داد من
پس از مرگ روشن بود یاد من
همه زیردستان چو گوهرفروش
بمانند با نالهٔ چنگ و نوش
نظرات شما عزیزان: