به راستی اینان کیستند؟!
گویی چشمانم سرخی خویش را از غروبی که مقدم شد بر این شب ها وام گرفته است. و هر چه بر دیدگانم ملتمسم که برای اندکی آرام گیرد گویی گوشی از برای خواهشم ندارند. هر چه از ساعات اولیه شب می گذرد صدایی برایم انعکاسی شدیدتر پیدا می کند. صدایی که تازگیش برایم آشنا است. خوب گوش می کنم صدا، صدای قدم های کاروانیان است، کاروانی که در دل شب با صدای خویش مرا به عمق درد و غربت راهی می کند. این کاروان از منزلی حرکت می کند که افقش به خون نشست وآسمانش به کبودی ظلمی بزرگ رنگ آمیزی شد. از سرزمینی راهی شده است که تشنگانش را آب از دم تیغ دادند و طفلانش را به نوازش سه شعبه کینه و ظلمت آرام می کنند. کاروان آرام، آرام می رود و صدای زنگ اشتران در دل صحرا می پیچد و پژواک آن طول تاریخ را می پیماید. آنان که کاروان را در تاریکی شب می برند ، آنانکه بر چوبه های نیزه، خورشید حمل می کنند در شب ظلمانی خویش به دنبال کدام کوره راهند؟
کاروانِ بی سر و بی سرپرست غُل به گردن، خشکْ لب، تاول به دست
کاروان از بس که آتش دیده بود اشک در چشمانشان خشکیده بود
بار الها، این مسافران غریب، چقدر آشنایند . گویی سالهای سال است که با حضورشان زنده ام و اینان نام از برایشان لفظی است و فضیلت شان ، آرامشی به طول ساعات زندگی.
کودکان این کاروان، بزرگترین معلمان تاریخ اند و زنان آن استادان صبر و عزت.
فرزندانِ پیامبر بزرگ، مجروح و خسته، امّا بر جای ایستاده، عزمی جزم کردند برای خلقِ حماسه ای دیگر. زینب علیهاالسلام به پلکان دارالخلافه ای می اندیشد که زیرِ گام هایش لرزید و فریادِ فرو خفته اش را تیزتر کرد؛ آن چنان که خطبه آتشینِ او، کربلا را به گوشِ نه فقط شام، به تمامیِ تاریخ برساند ... و زین العابدین علیه السلام آن گونه که در تب می سوزد، به مناجات هایی می اندیشد که خواهد خواند و چراغی خواهد افروخت بر دروازه آینده که تا همیشه خواهد درخشید ...
به راستی اینان کیستند؟!
آری! اینان وارثان کربلایند، چراکه کربلا در کربلا پایان نیافت؛ در دشت طَف شعله کشید و در کوفه و شام، در میان هیاهوی مردم و صاعقه کلامِ زنی علی تبار، زنی علی وار، آتش به خرمن ظلم افکند. اکنون از کوفه تا شام و از شام تا هر شامی دیگر، صلای آن زن علی وار، طلیعه صبح است و دشنه ای بر قلب سیاه ستم و جنایت. این کاروان، کاروان تبلیغ دین است؛ دینی که به ستم و نخوت و اشرافیت و تبعیض، و به استعمار و استثمار، «نه» می گوید. کاروانی که اسیرانش آزادترین آزاده گانند؛ زنجیریانش پای در رکابِ عشق دارند، دخترانش به مردان همیشه روزگار، درس مردانگی و شجاعت می دهند و کودکانش، وجاهت کفر را به تمسخر می گیرند و حیثیت ظلم را یکسره بر باد می دهند.
ای عجب از این کاروان که تاریخ را مبهوت کرده است!
از عظمت خورشیدی که بر سر نیزه دارد ...
ای عجب ...!
چشمانم را التماس می کنم ، سحر نزدیک است ، اما دیگر فلق رنگ باخته و از برای سرکشیدن از پس کوههای بلند مظلومیت، توانی ندارد.خدا یا ! خداوندا! صبح فرا می رسد، اما مظلومیت تا انتهای تاریخ ادامه دارد.
بخش تاریخ و سیره معصومین تبیان
حسین یونسی مفتون
مهدی میچانی فراهانی
نظرات شما عزیزان: