روستایی و مرد عرب
مردی روستایی با عبا و عمامه در راه سفر به قهوه خانه ای رسید،
همزمان با او مردی عرب با چفیه و لباس عربی نیز به قهوه خانه آمد.
مرد روستایی موقع خواب به صاحب قهوه خانه گفت:
«مرا صبح زود قبل از اذان بیدار کن تا زودتر راهی شوم و نماز صبح را نیز بین راه بخوانم! »
صاحب قهوه خانه چنین کرد و صبح زود او را از خواب بیدار کرد.
صاحب قهوه خانه چنین کرد و صبح زود او را از خواب بیدار کرد.
مرد روستایی با عجله به جای لباس خود لباس مرد عرب را به تن کرد و روانه شد!
قدری که راه رفت، هنگام اذان صبح شد، وقتی که خواست نزدیک چشمه ای برای نماز وضو بگیرد،
تصویر خود را در آب دید که لباس عربی به تن دارد! فورا برگشت و با عصبانیت به صاحب قهوه خانه گفت:
«احمق! پس چرا به جای من، مرد عرب را بیدار کردی؟!!»
ندای موذن
موذنی اذان می گفت: وقتی به «حی علی الصلاه» رسید، مردم فورا جمع شدند و نماز خواندند.
شخصی گفت: به خدا قسم اگر می گفتند: « حی علی الزکوع » حتی یک نفر هم نمی آمد!
شخصی گفت: به خدا قسم اگر می گفتند: « حی علی الزکوع » حتی یک نفر هم نمی آمد!
نمازخوان خوش تیپ
حیوانی داخل مسجد شد و آنجا را کثیف کرد.
مرد بدقیافه ای در مسجد مشغول نماز بود.
پس از اتمام نماز آن حیوان را با چوب زد.
حیوان گفت: بیچاره! خدا تو را خیلی خوشگل آفریده که از او طرفداری هم می کنی؟
حیوان گفت: بیچاره! خدا تو را خیلی خوشگل آفریده که از او طرفداری هم می کنی؟
ارزش نماز
شخصی از امام جماعتی پرسید: «امروز در مسجد مشغول نماز بودم، دیدم دزدی قصد دارد کفش هایم را ببرد،
نمازم را قطع کردم و مانع کار او شدم . آیا از این نماز مرا سودی هست؟»
امام جماعت گفت: «کفش های تو چقدر ارزش داشت؟»
پاسخ داد: «دو قران می ارزید!»
امام جماعت گفت: «نماز تو، دو پول سیاه هم نمی ارزد!!! »
امام جماعت گفت: «کفش های تو چقدر ارزش داشت؟»
پاسخ داد: «دو قران می ارزید!»
امام جماعت گفت: «نماز تو، دو پول سیاه هم نمی ارزد!!! »
آواز نماز
شخصی در خانه ی درویشی مهمان شد،
از آن جائی که سقف خانه از چوب های نازک و ضعیفی پوشیده شده بود،
مدام از آن چوب ها صدایی بر می خاست!
مهمان گفت: «ای درویش! مرا از این خانه جای دیگری ببر، می ترسم که سقف فرو ریزد!»
درویش گفت: «نترس! این صدای آواز نماز و تسبیح چوب هاست!»
مهمان گفت: « ترسی ندارم! اما فکر زمانی هستم که اگر این چوب ها سجده روند، چه اتفاقی می افتد؟!»
مهمان گفت: «ای درویش! مرا از این خانه جای دیگری ببر، می ترسم که سقف فرو ریزد!»
درویش گفت: «نترس! این صدای آواز نماز و تسبیح چوب هاست!»
مهمان گفت: « ترسی ندارم! اما فکر زمانی هستم که اگر این چوب ها سجده روند، چه اتفاقی می افتد؟!»
مُهرت کو؟
شخصی برای اینکه خودش را خیلی اهل نماز جلوه دهد در مقابل جمعی بی مقدمه مشغول نماز خواندن شد.
از او پرسیدند: مُهرت کو؟
با دستپاچگی پاسخ داد : من به جای مهر امضاء می کنم!
با دستپاچگی پاسخ داد : من به جای مهر امضاء می کنم!
نماز و اضافه کاری
فقیری در بین دو نماز از نمازگزاران تقاضای کمک می کرد.
یکی از نمازگزاران به او گفت:
«فقر و نیازمندی تو قبول! چرا در گوشه ای نشسته ای و همراه ما نماز نمی خوانی؟»
فقیر گفت: «اختیار دارید آقا، من نمازم را در مسجد پائین تر که معمولا زودتر اقامه می شود، خوانده ام
فقیر گفت: «اختیار دارید آقا، من نمازم را در مسجد پائین تر که معمولا زودتر اقامه می شود، خوانده ام
و کمک هم دریافت کرده ام، اما چون در آمدم کفاف مخارجم را نمی دهد، مجبور به اضافه کاری هستم، بنابراین، فورا به مسجد شما آمده ام!!!»
زبان عربی
مردی از عالمی سئوال کرد: اگر در بیابانی هنگام نماز درنده ای به ما حمله کرد چه کنیم؟
عالم پاسخ داد: بهتر است فلان آیه قرآن را بخوانید.
آن مرد گفت: البته بهتر است چوبی هم داشته باشیم چون همه حیوانات عربی بلد نیستند!!
عالم پاسخ داد: بهتر است فلان آیه قرآن را بخوانید.
آن مرد گفت: البته بهتر است چوبی هم داشته باشیم چون همه حیوانات عربی بلد نیستند!!
وضو
شخصی جایی مهمان شده بود. اتفاقا فضای خانه ی میزبان خیلی تاریک و کم نور بود؛
چون برای وضو برخاست، هنگام وضو اول دست چپ را شست.
یکی گفت : «چرا اول دست چپ را می شویی؟
پاسخ داد: «صاحبخانه چراغی روشن نکرده تا آدم دست چپ و راست خود را ببیند!!!»
یکی گفت : «چرا اول دست چپ را می شویی؟
پاسخ داد: «صاحبخانه چراغی روشن نکرده تا آدم دست چپ و راست خود را ببیند!!!»
صف نماز
شخصی از کنار مسجدی می گذشت. صدای مکبری که تکبیر نماز جماعت را می گفت شنید.
وارد مسجد شد و دید امام جماعت همراه با دو نفر دیگر نماز جماعت می خوانند،
از شخصی که با حرارت تکبیر نماز را می گفت سئوال کرد چرا اینقدر تعدادتان کم است؟
آن شخص گفت: ای آقا تازه امروز صف نمازمان شلوغ است!
آن شخص گفت: ای آقا تازه امروز صف نمازمان شلوغ است!
صرفه جویی در وقت
شخص کاهل نمازی به نماز ایستاد. ابتدای سوره حمد را خواند
و با بیان این جمله که «وقت تو را نمی گیرم» بلافاصله سوره را با «والضالین» ختم کرد.
چون نماز را به پایان برد از او پرسیدند: این دیگر چه نوع نماز خواندن است؟
پاسخ داد: خدا می داند که ما چه می خواهیم بگوییم. چرا بیهوده وقت او را گرفته و سر او را درد بیاوریم؟
نماز ریایی
شخصی در مسجد درحال خواندن نماز بود،
با لحنی شیوا، قرائتی زیبا و با صدای بلند،
به طوریکه توجه دیگران جلب شود، نماز می خواند.
فردی که در نزدیکی او نشسته بود، متوجه وی شده
فردی که در نزدیکی او نشسته بود، متوجه وی شده
و با حالتی که نشان از رضایت و غبطه داشت به دوست خود گفت:« عجب نمازی می خواند!».
فرد نمازگزار که در این زمان در حال رکوع بود، در همان حال گفت: «خبر ندارید که من روزه هم هستم!» .
نمازت را بخوان
به یکی از شاعران مشهور در مجلسی تکلیف کردند که شعری بخواند.
شاعر در مقابل حاضران قرار گرفت و به رسم معمول شعرا تاملی کرد و گفت:
«دوستان اکثر سروده های مرا شنیده اند، نمی دانم چه بخوانم که تاکنون نخوانده باشم؟!»
شخص حاضر جوابی در جلسه گفت: « نمازت را بخوان!»
شخص حاضر جوابی در جلسه گفت: « نمازت را بخوان!»
کفش مسیحی
کفش کسی را از مسجدی دزدیده و به حیاط کلیسایی انداخته بودند، او در راه می رفت و با خود می گفت:
«سبحان الله ! چیز عجیبی است، من خود مسلمانم؛ ولی کفشم مسیحی است!!!».
موذن
شخصی را دیدند که در صحرا اذان می گفت و می دوید!
سپس چند لحظه ای می ایستاد، گوش فرا می داد و دوباره به دویدن ادامه می داد، گفتند: «چه کار می کنی؟!».
گفت: «مردم به من گفته اند که صدای اذان تو از دور، خوش تر به گوش می رسد،
من اذان می گویم و به دور می روم، تا صدای خود را بشنوم و ببینم که مردم راست می گویند یا نه؟!».
نظرات شما عزیزان: